سلام سلام خاله جونا و دوست جونای عزیزم . میخوام عکسهام و با زبون خودم براتون تعریف کنم بله
اینجا که میبینید رفتم خونه عزیز جون و بابا بزرگم و تصمیم گرفتم که خونشون رو جارو کنم بس که دختر زرنگی هستم من
بعد از جارو کردن نظرم به کلاه بابابزرگم جلب شدو تصمیم گرفتم که بزارمش روی سرم وای چقدم بهم میاد
اینجا هم رفتم تولد دختر عموجونم مهشید جونی که خوب اونجا بادکنک ترکوندن منم ترسیدم و گریه کردم و مامانمم نتونست ازم عکس بگیره . چکار کنم خو میترسم چه کاریه اخه
خوب حالا گذری بر دوره قبل از یک سالگی
خوب خاله ها اینم داستانهای من امیدوارم لذت برده باشید .